کد خبر: ۷۹۰۲
۱۰ دی ۱۴۰۲ - ۱۰:۱۹

بی‌رحمی ساواک خون شهیدیعفور را به جوش آورد

«خدا لعنتشان کند؛ امروز در چهارراه شهدا چقدر خانم‌ها را زیر تانک له کرده‌اند؛ دلم می‌سوزد.» آن‌طور‌که صدیقه‌خانم به یاد می‌آورد این آخرین جمله شهید اصغر یعفور بود که ظهر روز یکشنبه، دهم دی ۵۷ به او گفت.

دهم دی‌ماه‌۵۷ یکی از روز‌های خونین تاریخ مشهد است که در آن، ماشین کشتار رژیم شاهنشاهی، صد‌ها خانواده را داغ‌دار کرد؛ از‌جمله برادران یعفور که تنها یک سال بعد‌از فوت والدین، داغ‌دار برادر کوچکشان شدند.

علی‌اصغر یعفور یکی از همان جوانان غیور و فداکار است که به گردن ما مشهدی‌ها حق دارد، اما بعد‌از گذشت حدود نیم‌قرن از شهادتش تقریبا ناشناخته مانده و کمتر‌اطلاعی از او در دست است.

آنچه در ادامه می‌خوانید، شرح مختصری از زندگی کوتاه این دانشجوی شهید است که در گفتگو با معدود آشنایان در قید حیات او گردآوری شده است.

از نقل مکان به مشهد تا داغ یتیمی

همه آنچه نزدیک‌ترین بازماندگان یعنی همسر برادر و برادرزاده شهید می‌دانند، این است که مهرماه سال‌۱۳۳۶ در روستای تبادکان متولد شده، اما نه روزش خاطرشان است و نه شناسنامه رنگ‌و‌رورفته‌اش این را نشان می‌دهد.

محمد یعفور، برادرزاده شهید که ۱۰ سال پس‌از شهادت عمویش به دنیا آمد، براساس اطلاعاتی که از پدر مرحوم و مادرش شنیده است، می‌گوید: عمواصغر تا سیزده‌سالگی در همان روستای پدری بزرگ شد؛ حدود سال‌۴۹ همراه خانواده به محله وحید آمدند و او در‌کنار تحصیل، به‌قول امروزی‌ها حسابدار یک آهنگری شد.

یکی‌دوسال بعد، خانه را فروختند و همراه پدر و مادرم که تازه ازدواج کرده بودند، در خیابان دریا (وحید کنونی) ساکن شدند. حوالی سال ۵۶ مادربزرگم در‌اثر بیماری از دنیا رفت و چهار ماه بعد هم پدربزرگم؛ داغشان روی شانه پسر‌ها سنگینی می‌کرد و از آن زمان به بعد سرپرستی عمو‌ها با پدرم بود.

صدیقه فرقانی، همسر برادر شهید نیز آنچه را در همان شش‌هفت‌سال زندگی با خانواده شهید دیده است، این‌طور روایت می‌کند: علی‌اصغر هم پسرعمویم بود هم پسرخاله و هم برادرشوهرم.

آن زمان خودم هفده‌هجده سال بیشتر نداشتم و او مثل خواهر نداشته‌اش مرا به نام کوچک صدا می‌زد. خانه‌مان همان خانه پدرشوهرم در خیابان وحید ۲۱ بود که دو اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ پدرومادرشوهرم در یک اتاق و من و همسرم در اتاق دیگر زندگی می‌کردیم.

بی‌رحمی ساواک خون شهیدیعفور را به جوش آورد

 

نمره‌اش بیست بود

از ویژگی‌های شخصی و روحیات شهید که می‌پرسم، صدیقه‌خانم همه را در عبارت «خیلی خوب بود»، خلاصه می‌کند و می‌گوید: دین و ایمانش بیست بود؛ بسیار مؤدب و اهل نماز بود، آن هم اول وقت و حتی نماز شب. هیچ‌وقت ندیدم نمازش قضا شود. معمولا هم نمازش را در همان ایوان حیاط که محل درس‌خواندنش بود، می‌خواند. هرروز صبح مقید به قرائت قرآن بود، ولو یکی‌دو خط.

شاید همین رسمش سبب شد بعداز شهادت، هرصبح اولین صفحه قرآن را به نیت او بخوانم، آن هم از روی قرآن خودش. هرگز ریشش را با تیغ نمی‌تراشید. وقتی علتش را پرسیدم گفت به‌خاطر اینکه حرام است و باعث فشار قبر می‌شود. اخلاقش هم حرف نداشت؛ همیشه لبخند به لبش بود و هر وقت صدایش می‌زدیم با لبخند جوابمان را می‌داد.

هیچ وقت نشد که عصبانی و ناراحتمان کند. رشته ریاضی فیزیک می‌خواند. من سوادم قرآنی بود، اما متوجه می‌شدم که چقدر درس‌خوان است و اصلا تجدیدی ندارد. یک کمد فلزی پر از کتاب داشت که با دو دوست صمیمی‌اش، سیدحسن و سیدحسین، آن‌ها را می‌خواندند و بعد از شهادت علی‌اصغر و سیدحسین، سیدحسن آن کتاب‌ها را برد و می‌گفت اگر ساواک این‌ها را پیدا کند، حکم همه خانواده اعدام است.

با اینکه شب‌ها معمولا حکومت نظامی بود، همراه همسرم و صاحب‌کار خودش برای شنیدن سخنرانی‌ها به مسجدی در انتهای گلشور می‌رفتند. با اینکه درآمدش چیزی نمی‌شد، گاهی برای خانه خرید می‌کرد و ۴۰ تومان هم برای ازدواج پس‌انداز کرده بود. ظاهرا دختر صاحبکارش را که محجبه و مؤمن بود، پسند کرده بود و ماه‌های آخر دوران دبیرستان بود که از من خواست به خواستگاری بروم.

گفتم هنوز بچه‌ای و زود است، اما وقتی دیدم اصرار دارد، قبول کردم و همراه خاله‌ام به خواستگاری رفتیم که باتوجه به شناختی که از علی‌اصغر داشتند راحت پذیرفتند. ما هم برای عروس خرید کردیم و بنا شد بعد از محرم و صفر عقد کنند که درست اول ماه صفر شهید شد و حسرت دامادی‌اش بر دلمان ماند.

اصغر و چند جوان دیگر برای محافظت از آیت‌الله شیرازی جلو درِ خانه‌شان ایستاده بودند

 

تشییع شهدا ممنوع بود

«خدا لعنتشان کند؛ امروز در چهارراه شهدا چقدر خانم‌ها را زیر تانک له کرده‌اند؛ دلم می‌سوزد.» آن‌طور‌که صدیقه‌خانم به یاد می‌آورد این آخرین جمله شهید بود که ظهر روز یکشنبه، دهم دی ۵۷ به او گفت و بعد هم راهی محل درگیری شد. دختر‌عموی شهید درحالی‌که بغض، راه گلویش را بسته است، به سختی ادامه می‌دهد: گفتم «نرو می‌کُشندت.» گفت «باید بروم؛ نمی‌توانم بمانم.»

اورکت و شلوار نویش را پوشید و رفت. تا دیروقت نیامد. خیلی نگران شدیم و همان شب با وجود حکومت نظامی، شوهر و شوهرخواهرم همراه همسایه همه بیمارستان‌های شهر را گشتند، اما اثری از اصغر پیدا نکردند. صبح دوباره عازم بیمارستان شدند، ولی باز هم خبری نبود. وقتی برای سومین‌بار بیمارستان امام‌رضا (ع) را گشتند، بالاخره جنازه اصغر را دیدند.

چون هنوز تانک‌ها مشغول کشتار مردم بودند، آن‌قدر جنازه‌ها در سردخانه زیاد و روی هم تلنبار بود که به زحمت پیدایش کردند و حدود ساعت ۹:۳۰ صبح روز بعد، پیکر غرق خونش را به خانه آوردند. سمت چپ بدنش از گردن تا قوزک پا ۹ گلوله خورده بود و یک تیر، پایش را از قوزک آویزان کرده بود. یک تیر خلاص هم به گیجگاهش زده بودند، اما از نحوه شهادتش اطلاعی نداشتیم.

بعد‌ها متوجه شدیم، چون ساواک خانه آیت‌الله شیرازی را محاصره کرده بود، اصغر و چند جوان دیگر برای محافظت از ایشان جلو درِ خانه‌شان ایستاده بودند. به محض خروج آیت‌الله شیرازی از منزل، رگبار گلوله رژیم، جوان‌های دور ایشان از‌جمله علی‌اصغر و دوستش سیدحسین را پرپر کرده بود. آن‌قدر خفقان بود که ساواک حتی پول گلوله‌هایی را که خرج شهدا کرده بود، از خانواده‌هایشان می‌گرفت!

ساواک مردم بی‌گناه را بی‌رحمانه به گلوله می‌بست. اجازه تشییع پیکر شهدایمان را نداشتیم؛ به همین‌دلیل اغلب خانواده‌ها جرئت نداشتند شهدا را در شهر دفن کنند. وسیله هم نداشتیم که پیکر را جای دیگری ببریم.

بالاخره یک جیپ قرض گرفتیم و به هر سختی بود، پیکر شهید را به روستای زادگاهش (تبادکان) رساندیم و آنجا دفن کردیم. رفتنش خیلی برایمان سخت بود، آن هم در بیست‌و‌یک‌سالگی و با فاصله یک سال بعد‌از فوت پدر و مادرشوهرم. تقریبا هیچ عکس و تصویری از او نداریم. بعداز پیروزی انقلاب اسلامی، کمی از چهلم شهید گذشته بود که عکس پیکر بی‌جانش در سردخانه بیمارستان را در صفحه اول روزنامه‌ها دیدیم.

نان حلال پدر و دعای مادر عاقبت به خیرش کرد

 

انقلابی بود...

«خانواده یعفور با اینکه سه پسر داشتند، خیلی آرام بودند. پدرشان در آستان‌قدس رضوی شغل بنّایی داشت و مادر هم هنر‌هایی داشت که در خانه به آن‌ها می‌پرداخت و برای گذران زندگی از آن‌ها استفاده می‌کرد.

یادم نمی‌رود که شهید شب‌ها تا دیروقت روی ایوان درس می‌خواند. البته دقیق نمی‌دانم؛ شاید هم کتاب‌های درسی بود و هم کتاب‌های انقلابی؛ چون برخلاف ما اطلاعات خوبی داشت. هیچ وقت ندیدم والدینش را ناراحت یا به آن‌ها بی‌احترامی کند؛ اهل دروغ، رفیق‌بازی و کار‌های مرسوم نوجوان‌ها و جوان‌ها نبود. از خانه به مدرسه و محل کار می‌رفت و برمی‌گشت؛ گاهی هم با دوستانش درس یا همان کتاب‌های انقلابی را می‌خواندند.»

این‌ها را زهرا پور‌مرادی می‌گوید که تقریبا هم‌سن شهید است و از سال‌۵۳ همسایه خانواده شهید شده بود. او می‌گوید: خانواده‌اش رفت‌و‌آمد چندانی نداشتند؛ فقط گاهی شب‌ها به خانه ما می‌آمدند. وقتی بیرون خانه کار داشتم، پسرم، محمد، را که آن‌موقع چهارپنج‌ساله بود پیش اصغر می‌گذاشتم و او همان‌طور‌که در حیاط درس می‌خواند، مراقب بچه هم بود.

دوست داشت به درد مردم بخورد

زهرا خانم ادامه می‌دهد: خانه روبه‌روی خانواده یعفور، پسری هم‌سن‌و‌سال علی‌اصغر داشتند که با او دوست بود، اما بعد‌از ورود به دانشگاه عضو گروه منافقین شد و اصغر که خیلی از این موضوع ناراحت بود، رفت‌و‌آمدش را با او کمتر کرد. می‌گفت «آخر چرا این‌طوری شده است در‌حالی‌که خانواده خوب و معتقدی دارد؟»

دوست داشت به جایی برسد که دستگیر و مشکل‌گشای دیگران باشد

حدس می‌زد در دانشگاه فریب منافقین را خورده باشد؛ به همین‌دلیل با اینکه خودش نیز دانشگاه قبول شده بود، خیلی بی‌انگیزه بود. در‌مجموع درقبال دیگران دلسوز و دغدغه‌مند بود؛ قفل در یا شیر آب خراب می‌شد، فورا درستش می‌کرد. دوست داشت به جایی برسد که دستگیر و مشکل‌گشای دیگران باشد.

برادرش درزمینه تعمیرات جلوبندی ماشین کار می‌کرد و خیلی خسته می‌شد؛ علی‌اصغر آرزو می‌کرد کاش درآمدش زیاد بود تا برادرش مجبور نباشد این‌قدر کار کند. با اینکه اعتماد‌به‌نفس زیادی داشت و هر چیزی می‌خواست با جدیت دنبال می‌کرد، یک شب دیدم خیلی ناراحت است و گریه می‌کند.

علت را که پرسیدم، گفت «دوست دارم درسم را ادامه دهم، ولی با این شرایط سخت مالی نمی‌دانم چه می‌شود.» من دلداری‌اش دادم و گفتم «نگران نباش؛ خدا می‌رساند.» همین‌طور هم شد و به دانشگاه رسید.

آن روز‌ها که ما نه می‌دانستیم انقلاب چیست و نه حتی ساواکی کیست، او هر وقت تظاهرات برپا بود، جلوتر از همه شرکت می‌کرد و بسیار نترس بود. هرچند بعد‌از فوت پدر و مادر خیلی به هم ریخت و امیدش را از دست داد، کم‌کم به زندگی برگشت.

وقتی برایش به خواستگاری رفتند روحیه‌اش بهتر شد. وقتی می‌دید خانواده همسر آینده‌اش در تدارک جهیزیه برای زندگی‌شان هستند، خیلی خوشحال می‌شد و با ذوق برایمان تعریف می‌کرد که مثلا «امروز برای خانم من فرش خریده‌اند و روز بعد فلان وسیله را.»

باید شاه را از روی زمین بردارم

زهرا‌خانم آخرین شب زندگی شهید را این‌گونه روایت می‌کند: شب قبل‌از شهادت (نهم دی)، خانه ما مهمان بودند. حکومت نظامی بود و در خیابان (دریا) که هنوز خاکی بود، تانک‌ها رژه می‌رفتند. خانه‌ها از صدای رفت‌و‌آمد و شلیک‌های هوایی‌شان می‌لرزید.

این‌طور وقت‌ها همسرم می‌رفت پشت بام علیه رژیم شعار می‌داد و آن شب اصغر هم اصرار داشت برود که به‌زحمت مانعش شدیم، اما از همان داخل خانه شعار‌های انقلابی را تکرا می‌کرد؛ «بختیار بختیار/ نوکر بی‌اختیار/ سگ جدید دربار/ نه شاه می‌خوایم نه شاپور/ مرگ بر این دو مزدور.»

مشغول صرف شام بودیم که یکدفعه بلند شد؛ تبرزین و پنجه بوکسش را برداشت و با غیرت و نفرت گفت «باید این شاه را از روی زمین بردارم.» مشخص بود خیلی دلش از جنایت‌های شاه پر است و رنج می‌برد. بعد هم طبق روال همیشه به ما تأکید کرد که «صبح تظاهرات است؛ حتما در آن شرکت کنید.»


خوش‌عاقبتی حاصل نان حلال و دعای والدین

همسایه دیرین خانواده یعفور، خنده‌رویی علی‌اصغر را ویژگی ماندگار او در ذهنش نام می‌برد و می‌گوید: همان شب که جنازه‌اش پیدا شد، خوابش را دیدم و با ناراحتی پرسیدم «کجایی آخر؟ ما خیلی دنبالت گشته‌ایم.»

او در‌حالی‌که سوار یک موتور بود، با همان لبخند همیشگی گفت «جلو درِ خانه آقا (آیت‌الله شیرازی) پاسداری می‌کنم؛ شما نیامدید آنجا؟» گفتم «نه.» بعد هم موتور را روشن کرد و گفت «دارم می‌روم مأموریت.» فکر می‌کنم این خوش‌عاقبتی، به‌خاطر نان حلال و دعای پدر و مادرش بود که همیشه از خدا می‌خواستند بچه‌هایشان را در راه حق حفظ کند و مایه افتخار خانواده و جامعه باشند.

* این گزارش یکشنبه ۱۰ دی‌ماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۲ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44